نور و دندان

وبسایت شخصی حسین خوان گستر

۸ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

بهترین کشوری که دیده ام

بنام خدای سبحان

بهترین کشوری که دیده ام

چون من به حدود ۴۰ کشور دنیا در ۴ قاره جهان از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب  زمین در طول ۶ سال جهانگردی ،مسافرت کرده ام ودر بعضی از آن کشورها ماهها و سالها اقامت گزیده ام  گاها" از من سوال میشود که : در میان تمام کشورهایی که رفته ای کدام مملکت را بعنوان بهترین کشور انتخاب میکنی؟

من در جواب بدون درنگ میگویم : ژاپن

و آنها هم بلافاصله سوال میکنند : چرا؟

ادامه مطلب...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین خوان گستر

چگونه دندانساز شدم !

بنام خدای سبحان

چگونه دندانساز شدم

پاییز سال۱۳۶۲ بود و من برای دومین بار  به زندان اوین منتقل شده بودم. در بند ۳۰۵ اوین آن سال که یک بند عمومی بود و اکثر زندانیان آن را آدمهای مسن تشکیل میدادند زندانی بودم. اکثر قریب به اتفاق زندانیان این بند دارای جرمهای اقتصادی ، کودتای نوژه ویا سیاسی گروهکها بودند.این بند در آن زمان حدود ۱۵۰ زندانی داشت که در اتاقهای درباز زندانی بودند و هروقت که میخواستند میتوانستند به حیاط برای هواخوری بروند

ادامه مطلب...
۳۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حسین خوان گستر

عکاسی در مشهد

بنام خدای سبحان

عکاسی در مشهد

طبق یک سنتی که برای من باب شده بود هرسال در روزهای آخر فصل تابستان ،قبل از شروع سال تحصیلی برای رفع خستگی از کار شدید در مغازه پدر پولهایی را که پدر بعنوان دستمزد بمن میداد و یا انعام از مشتریان میگرفتم را جمع میکردم و چند روزی به مسافرت میرفتم و وقتی هم برمیگشتم شروع سال تحصیلی بود و شروع درس و مشق

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین خوان گستر

سحر گاه عاشورا در قبرستان

سحر عاشورا در قبرستان

بنام خدای سبحان

سال 1353 بود . من 12سال بیشتر نداشتم . جمعیت انزلی آنزمان ازنصف اینزمان هم کمتر بود. بنا به سنت خانوادگی هرسال برای عزاداری امام حسین (ع ) به هیئت میرفتم. این که میگویم سنت خانوادگی به این خاطر است که در آن زمان شهرما بندر پهلوی بود نه بندر انزلی و این یعنی که سنت اجتماعی و ارزش اجتماعی در عزاداریه اباعبدالله حسین (ع ) نبود بلکه سنت اجتماعی و ارزش اجتماعی در رفتن به محلهای تفریح و خوشگذرانی و لهو لعب بود. اما چون خانواده ما یک خانواده مذهبی و سنتی بود یعنی از خانواده های متجدد نبودیم نتیجتا " رفتن به مسجد و تکیه های عزاداری از سنت های خانوادگی ما بود.

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین خوان گستر

سفر به قم

یک شب جمعه ای از تابستان ۱۳۶4 بود و من یک جوان ۲۴ ساله تنها در خانه مجردی خود در خیابان دامپزشکی تهران مشغول نگاه کردن به تلویزیون ۱۲ اینچ سیاه سفید خود که آنزمان در حکم یک LCD بود ، بودم. ساعت حدودای ۱۰ شب بود . خیلی دلم گرفته بود و هر کاری میکردم که ازاین دلگرفتگی بیرون بیایم نمیتوانستم.

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین خوان گستر

مادر

 

 

 

 

 ۲۸ سال پیش من در تهران زندگی میکردم. کار آموز یک لابراتوار دندانسازی بودم.  مجرد بودم و در یک خانه مجردی زندگی میکردم.

ساعت 7  صبح 27 آذر 1363 من در خانه یکی از اقوام در تهران خوابیده بودم که تلفن بصدا درآمد و من با صدای هول انگیز آن اقوام ما از خواب بیدار شدم که میگفت تلفن با تو کار دارد.

من در لحظه اول فکر کردم که کسی نمیدانست که من اینجا هستم آنهم در این وقت صبح پاییزی که تازه هوا روشن شده بود چه کسی میتواند باشد؟ با اضطراب وبهت گوشی را بدست گرفتم و در آن سوی تلفن

ادامه مطلب...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین خوان گستر

مشعر الحرام

 

 

 

بنام خدای سبحان

شاید تا الان کلمه مشعر را شنیده باشید. این کلمه همیشه با مطالب مربوط به حج شنیده میشود.  چون مشعر یا مزدلفه نام مکانیست در مکه مکرمه که حاجی یک شب را باید در آن وقوف داشته باشد فقط با دوتکه پارچه احرام و دیگر هیچ. این توصیف یک حاجیست از مشعرالحرام :

ادامه مطلب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین خوان گستر

نمک

بنام خدای سبحان

نمک ( خاطره ای از مرحوم مادرم )

سال 1363 یعنی آخرین سال حیات مرحوم مادرم بهمراه ایشان از انزلی به طرف تهران با اتوبوس به راه افتادیم. در بین راه اتوبوس برای صرف غذا و استراحت در جلوی یکی از رستورانهای بین راهی توقف کرد اکثر مسافرین پیاده شدند ولی چون ایشان مقداری غذا با خود آورده بودند گفتند ما در همین اتوبوس غذا را صرف میکنیم و پیاده نشدیم. وقتی شروع به خوردن غذا کردیم من گفتم که غذا نیاز به کمی نمک دارد و بدین منظور برای گرفتن نمک من به رستوران میروم و رفتم از روی میز رستوران کمی نمک برداشتم و آوردم به درون اتوبوس و با غذا خوردیم. بعد از غذا و کم کم موقع حرکت اتوبوس ناگهان مادر از من پرسید که آیا اون نمکی را که تو از رستوران آوردی به صاحب رستوران اطلاع دادی ؟ و یا ایشان اجازه داده بودند که اینکار را بکنی؟ ومن در جواب گفتم بابا 2 گرم نمک که این حرفها را ندارد بی خیالش باش مادر. ولی ایشان با تحکّم اتوبوس را که میخواست حرکت کند را متوقف کرد و من را فرستاد که به رستوران بروم و از صاحب رستوران حلالیت بطلبم برای 2 گرم نمک که بطور آزاد روی میزهای رستوران برای استفاده مسافران گذاشته شده بود .

من رفتم و به صاحب رستوران گفتم که آقا من کمی از نمک روی میز رستوران را استفاده کردم میخواستم ببینم اگر راضی نباشید پولش رابه شما بپردازم. صاحب رستوران یک نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت اختیار دارید آقا ، چه حرفیه؟ خواهش میکنم این نمک را برای استفاده شما گذاشته ایم دیگر!!

این حرکت مادرم در زمانی که من خیلی هم ادعای مسلمانی داشتم خیلی درس بزرگی برای من بود و حال بخود گفتم که الحق و الانصاف او پیرو واقعی رهبر مکتب ؛ پیامبر مکرم اسلام است و ما فقط ادعایش را داریم.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حسین خوان گستر