سحر عاشورا در قبرستان

بنام خدای سبحان

سال 1353 بود . من 12سال بیشتر نداشتم . جمعیت انزلی آنزمان ازنصف اینزمان هم کمتر بود. بنا به سنت خانوادگی هرسال برای عزاداری امام حسین (ع ) به هیئت میرفتم. این که میگویم سنت خانوادگی به این خاطر است که در آن زمان شهرما بندر پهلوی بود نه بندر انزلی و این یعنی که سنت اجتماعی و ارزش اجتماعی در عزاداریه اباعبدالله حسین (ع ) نبود بلکه سنت اجتماعی و ارزش اجتماعی در رفتن به محلهای تفریح و خوشگذرانی و لهو لعب بود. اما چون خانواده ما یک خانواده مذهبی و سنتی بود یعنی از خانواده های متجدد نبودیم نتیجتا " رفتن به مسجد و تکیه های عزاداری از سنت های خانوادگی ما بود.

چند سالی بود که به هیئت جوانان آل محمد میرفتم. الان مقر این هیئت در داخل کوچه سینما گلسرخ است. از مسئولین این هیئت که خدابیامرزد اکثرا به دیار باقی شتافتند مثل هادی سیاه ، حسن شیر ، سلیمی ، رحیم عکاس ، رضاجدی و... در ذهنم باقی مانده است. واز مسئولین در قید حیات هم که هنوز هم در آن هیئت فعالیت دارند نمی خواهم اسم ببرم  وخدا بهشان توفیق عطا فرماید که هنوز هم عَلمَ های این هیئت را در ایام محرم زینت بخش خیابانهای انزلی قرار میدهند.

باری در سنت این هیئت بود که شبهای عاشورا بعد از مراسم عزاداری اهل هیئت شب بخانه نمیرفتند و تا صبح در هیئت بیتوته میکردند و قبل از اذان صبح با حالت عزاداری ملایم و زمزمه کنان و بدون بلند گو  دسته جمعی به قبرستان میرفتند و در مسجد محمدیه قبرستان عزاداری میکردند وبعضی از افراد نماز صبح  میخواندند (چون نماز اون زمان یک ارزش نبود  و اکثر کسانی که به هیئت می آمدند نماز نمی خواندند )و سپس عزاداران برمیگشتند به مقر هیئت و بعد از خوردن صبحانه برای برگزاری مراسم روز عاشورا میرفتند بطرف تک تک مساجد شهر و برای افراد نشسته در مسجد عزاداری میکردند و سپس به مسجد دیگر میرفتند. آن زمان محل تجمع عزاداران  قبرستان نبود و یا گلزار شهدا چون اساسا " شهیدی وجود نداشت و بهمین خاطربود که هیئت، سحر عاشورا به قبرستان میرفت.

یادم است یک شب لباس پوشیدم تا حرکت کنم بطرف هیئت که مادرم بمن گفت : کجا میروی؟ گفتم : هیئت

گفت : نمازت را خوانده ای؟

گفتم : نه

گفت : پس چرا داری به هیئت میروی؟ مگر نه اینکه امام حسین برای نماز کشته شد؟ چه فایده ای دارد که برای عزاداری امام حسین بروی ولی نماز نخوانده باشی؟ در اینصورت سینه زدنت  قبول نیست. و من رفتم وضو گرفتم نمازم راخواندم سپس به هیئت رفتم.

بهر صورت منهم شبهای عاشورا نمی رفتم بخانه و در هیئت میماندم. آن سال هم شب عاشورا در هیئت ماندم ولی بعداز نیمه های شب در حالی که در سالن هیئت هرکس در گوشه ای نشسته ویا دراز کشیده بودند و در حلقه های دو ویا چند نفری داشتند با همدیگر حرف میزدند، من خوابم برد و در همان هیئت در گوشه ای خوابیدم.

وقتی بیدار شدم دیدم که هیچکس در هیئت نیست و همه بطرف قبرستان حرکت کرده اند. خیلی ناراحت شدم و از تنها کسی که آنجابود سوال کردم هیئت کجاست ؟ گفت : رفتند قبرستان.

گفتم : پس من را چرا صدا نکردید؟

گفت: آنقدر عمیق خوابیده بودی که دلمان نیامد صدایت کنیم تازه چند دقیقه است که رفتند اگر بدوی بهشان میرسی.

من شتابان و با سرعت در آن تاریکی شب ازطرف خیابان گلستان که تیر برق درست حسابی هم نداشت دویدم بطرف قبرستان. هنوز اذان صبح نزده بود. شب بود و در خیابان هیچ کس دیده نمیشد و من افراد هیئت را نمی دیدم وفقط از دور صدای شعار مبهم هیئت رامیشنیدم ولی برایم مفهوم نبود. تمام مسیر را دویدم ولی وقتی به دم درب قبرستان رسیدم دیدم که هیئت داخل قبرستان شده واز مسیر قبور گذشته و داخل مسجد محمدیه که درست در وسط قبرستان بود رسیده است.

محوطه قبرستان در آنزمان مثل الان نبود که شبیه یک پارک میباشد بلکه یک محوطه تاریک و بدون حتی یک لامپ و یک مسجد کوچک و قدیمی بنام محمدیه در وسط قبرستان بود و غسالخانه قبرستان هم چسبیده به مسجد بود که فضای ترسناک برای یک بچه ۱۱ ساله داشت . برای رفتن به مسجد ، منِ 12 ساله  باید یک مسیر حدود ۱۵۰ متری را از میان قبرها در آن تاریکی شب تنها طی میکردم تا به مسجد میرسیدم که هیئت در آن بود و الان دیگر صدای هیئت رااز درون مسجد میشنیدم که داشتند سینه میزدند و میخواندند :

ای صبح صادق زافق سر مزن سر مزن       تیر به حلق علی اصغر مزن سر مزن

جلوی درب قبرستان ایستادم. به اطراف نگاهی کردم تا شاید کسی را ببینم و با او تا به مسجد برسم اما بیفایده بود هیچکس دیده نمیشد. با خودم میگفتم خدایا چطور از میان قبرها بروم تا به مسجد برسم؟ خیلی برایم ترسناک بود این کار.

بهر صورت گفتم  باید بروم و به هیئت ملحق شوم و تصمیم خودرا گرفتم و برای اینکه از ترس خود بکاهم گوشهای خودم را با دستم گرفتم که چیزی نشنوم وباخودم فکر میکردم  وقتی درحال رد شدن از قبرها هستم و اگر کسی من را از میان قبرها صدا زد من لااقل نشنوم !!!! و چشمانم راهم بحالت نیمه باز گذاشتم تا فقط جلوی پایم را ببینم و اصلا" اطراف را نبینم

خلاصه در حالی که با فشار گوشهای خودم را با دستهایم میفشردم بحالت دویدن از میان قبرها که خیلی ها آنزمان کپه خاکی بودند وفقط اسم و سال تولد و مرگشان روی تکه حلبی نوشته میشد وبا تکه چوبی روی قبر نصب میشد و حتی موزاییک هم نمیشدند چه برسد به سنگ ، گذشتم ، صدایی هم نشنیدم ، ارواحی را هم ندیدم ، به مسجد رسیدم وبه هیئت ملحق شدم.

وقتی به هیئت ملحق شدم در مراحل پایانی عزاداری و سینه زدن بودندو بعد از اتمام آن تا لحظات اذان صبح هنوز دقایقی مانده بود که هر کسی به گوشه ای رفت نشست تا اذان بزند و هر کس دوست دارد نماز بخواند و بعد هم حرکت بطرف مقر هیئت.

منهم به گوشه ای از مسجد رفتم که خلوت تر از قسمتهای دیگر بود و اتفاقا " مشاهده کردم که یک فرشی را لول کرده اند و در آن گوشه قرار داده اند که منهم رفتم نشستم و گودی کمرم را تکیه دادم به آن فرش و زیر ساعد دستهایم راهم روی فرش لول شده تکیه دادم . برای من سوال بود که چرا هیچکس به این قسمت مسجد نمی آید و من تقریبا در آن قسمت مسجد تنها بودم و منتظر بودم تا صدای اذان بلند شود. هیئت دیگری نیز سینه زنان وارد محوطه خارجی مسجد شده بودند.

دراین هنگام یکی از دوستان من که در هیئت سینه میزد که اتفاقا بعد از انقلاب مارکسیست  شد و از جرگه مسلمانان خارج شد ، بطرف من آمد و بمن گفت : حسین تو میدونی کجا نشستی و به چه چیزی تکیه داده ای؟

من که خیلی هم بی خیال بودم گفتم : نه مگه چیزیه؟ مگر به جای بدی تکیه کرده ام؟

گفت : دیوانه تو به یک جسد مرده ای که قرار است تا صبح دفن کنند تکیه داده ای !!!! و اساسا" آن فرش لول شده نبود بلکه یک جنازه ای کفن پوشیده بود که روی آن یک فرش باریک کشیده بودند که بچشم من یک فرش لول شده بنظر می آمد. حقیقتا "قیافه من در آن لحظه دیدنی بود !!!

باشنیدن این جمله او انگار من را برق گرفته  و با یک متر پریدن از آن جنازه دور شدم و به قسمت شلوغ مسجد رفتم !!!!

بعد از خواندن نماز صبح همراه دسته عزاداری به هیئت رفتم و بعد از خوردن صبحانه که دقیقا " یادم هست شیر داغ و نان و پنیر بود برای برگزاری مراسم روز عاشورا به مساجد شهر رفتیم.

یادش بخیر

۹ دی ۱۳۹۱