۲۸ سال پیش من در تهران زندگی میکردم. کار آموز یک لابراتوار دندانسازی بودم.  مجرد بودم و در یک خانه مجردی زندگی میکردم.

ساعت 7  صبح 27 آذر 1363 من در خانه یکی از اقوام در تهران خوابیده بودم که تلفن بصدا درآمد و من با صدای هول انگیز آن اقوام ما از خواب بیدار شدم که میگفت تلفن با تو کار دارد.

من در لحظه اول فکر کردم که کسی نمیدانست که من اینجا هستم آنهم در این وقت صبح پاییزی که تازه هوا روشن شده بود چه کسی میتواند باشد؟ با اضطراب وبهت گوشی را بدست گرفتم و در آن سوی تلفن

صدای خواهرم مرحوم طاهره ( پریرخ ) را شنیدم.  خدایا او از کجا میدانست من شب اینجا بودم ؟ من یک جوان مجرد و تنها در تهران بودم که هیچکس از برنامه روزانه من خبر نداشت حتی خودم چون در لحظه تصمیم میگرفتم که چه کاری برای آن روز انجام دهم. درهر صورت صدای خواهرم را شنیده که میگفت :

- حسین بیا انزلی

چرا بیایم انزلی؟

- حال حاج خانم خوب نیست ( این در حالی بود که صدای شیون همراه با صدای خواهرم بگوش میرسید )

خب اگر حال حاج خانم خوب نیست پس چرا صدای شیون می آید؟

- بیا برادر، بیا عزیزم، مادرمان رفت. .. و صدای هق هق گریه و قطع تلفن

من که شوکه شده بودم و فکر میکردم دارم خواب میبینم بدون کوچکترین عکس العملی دوباره به رختخواب برگشتم و پتو را بسر کشیدم و تصورم این بود که صحنه پشت سرم را در خواب دیده ام و حالا بیدار شده ام و دارم به آن خواب فکر میکنم. شاید نیم ساعت من در شوک و بهت بودم.

خدایا آخر من چند شب قبل از انزلی آمده بودم.  او کاملا سالم بود اتفاقا شب بسیار برفی و سردی بود و او  اصرار داشت که ممکنه جاده بسته باشد تو امشب بطرف تهران حرکت نکن.  اگر تو بروی من تا صبح باید بیدار بمانم که آیا حسین من رسید تهران یا نه؟ اما من میگفتم چون رییس سختگیری دارم ،حتما باید صبح سرکار باشم ، پس باید شب راه می افتادم تا صبح بتوانم به کارم برسم. و از آن صبح به بعد خبر سلامتی خود را به او داده بودم دیگر صدایش را نشنیدم.

آری بعد از نیم ساعت تازه هشیار شدم که انگار این تلفن و آن خبر در دنیای واقعییت رخ داده بود و خواب نبود. پس از رختخواب بلند شدم و لباس پوشیدم در حالی که آن اقوام ما در گوشه ای از اتاق در حال گریه کردن بود و من تازه متوجه شدم اصلا مخاطب تلفن من نبودم بلکه آن فامیل ما بود که وقتی خواهرم متوجه شد منهم آنجا حضور دارم فکر کرد بمن هم خبر دهد وگرنه خواهرم نمیدانست آنشب من در کجا هستم.  آخر آنزمان مثل الان موبایل نبود که فرد در لحظه معلوم باشد کجا حضور دارد؟

بعد از پوشیدن لباس که خوب یادم هست یک اورکت سربازی بود بدون ردوبدل کردن یک کلمه حرف موتورم را روشن کردم و رفتم بطرف خانه اجاره ای خودم.  خانه ای که مادرم شخصا به تهران آمده بود و برایم اجاره کرده بود چون آنزمان به یک پسر مجرد بخاطر مشکلات سیاسی خانه اجاره نمیدادند.

وقتی بخانه رسیدم لباس عزا بتن کردم و رفتم بطرف ترمینال غرب و سوار یک سواری بنز تهران - رشت شدم و حرکت. ..

فقط قبل از ترمینال از تلفن همگانی یک تماسی با نامزدم رویا گرفتم و او را در جریان حادثه قرار دادم و دیگر هیچ.

در تمام طول راه از تهران تا رشت من در دنیای خودم سیر میکردم و اصلا" نه صدای صحبت سرنشینان ماشین را میشنیدم ونه جاده را میدیدم فقط مادر را در طول سیر زندگیم میدیدم که او که بود برای من و من که بودم برای او؟ او چه جانفشانی هایی برای من انجام داد و من چقدر او را خون جگر کرده بودم. در تمام طول راه حادثه پیش آمده را انکار میکردم و نمیتوانستم باور کنم و میگفتم شاید دروغ باشد شاید هنوز زنده باشد و در روی تخت بیمارستان باشد.

خدایا یعنی من مادرم ، بزرگترین حامی خودم را از دست داده ام؟

او که محور زندگی خاندان ما بود.

  او که مظهر ایمان و تقوا بود.

او که از خدا میترسید و عاشق امام حسین بود.

 او که در 6 سالگی مرا بکربلا برد و  من را به سیدالشهدا سپرد و در اوج روزهای نگرانی و پر اضطراب زندگیم بمن میگفت نگران نباش دست ابا عبدالله پشت سر توست.

او که وقتی اسم سیدالشهدا (ع) را میشنید اشک از چشمانش سرازیر میشد.

او که نگهبان زندگی و کسب کار ما از لقمه حرام و شبهه برانگیز بود.

او که در تمام دوران زندان من شب تا صبح نمی خوابید و فقط روی سجاده نماز از خدا آزادی من را میطلبید.

 او که بعد از مرگش عده کثیری را دیدم که در فقدان او مرثیه سرایی میکنند که اصلا نه ما آنها را میشناختیم و نه آنها ما را بلکه آنها کسانی بودند که مخفیانه تحت پوشش حمایت مالی او بودند

او که علیرغم نداشتن یک کلاس سواد خواندن و نوشتن نمونه یک مدیر و معلم زندگی بود.

 او که با داشتن کاریزمای مقتدر خود استراتژیست زندگی ما بود و بنیان خانه و خانواده و حتی خط مشی کسب و کار پدر بر روی دوش او بود.

او که تمام خانواده و حتی همه اهل فامیل چشم به دهان او میدوختند تا او چه طرح و برنامه ای دارد تا بر اساس آن زندگی خود را برنامه ریزی کنند؟

او که یاور و عاشق یتیمان بود.

 او که زخم خورده از دست دادن دختر بزرگ خود که سه فرزند داشت بود

 او که سنگ صبوبر و حلال مشکلات خانواده و همه اهل فامیل بود.

او که هرچه دارم و هر چه آموختم از آموزشهای او بود.

او که تکیه گاه محکم من بود و تا زمانی که او را داشتم بزرگترین بلند پروازی ها را انجام میدادم. او که همه چیز من بود.  او که. ...

یادم می آید در یکی از هفته های آخر زندگیش روزی به انزلی رفته بودم و مشاهده کردم او که یک کلمه سواد هم نداشت در حال کتابت و سرو کله زدن با دفتر و کتاب است.  خیلی تعجب کردم. از او سوال کردم که جریان چیست؟ در هیچ زمانی از طول زندگیمان شما را در دفتر و کتاب ندیده بودیم و حالا در سن 63 سالگی کتابت؟ در جواب من گفت. : امام خمینی گفته اند بر هر مسلمانی واجب است که سواد خواندن و نوشتن یاد بگیرد تا بتواند کسب معارف از قرآن بکند و منهم چون آرزوی خواندن قرآن را دارم میخواهم قرآن بخوانم به کلاس نهضت سواد آموزی میروم تا سواد خواندن و نوشتن یاد بگیرم.

اکنون با چشم خود میدیدم که جانم میرود.  تا لحظه رسیدن به درب خانه در انزلی حتی یک قطره اشک از چشمانم سرازیر نگشته بود چون در بهت و ناباوری بودم ولی وقتی به درب خانه رسیدم و چشمم به اعلامیه تشییع جنازه او افتاد و به محض اینکه اسم آن عزیز یعنی " حاجیه خانم طلعت موسی زاده " را در آن اطلاعیه دیدم دیگر هیچ چیزی نمیتوانست جلوی سیل جریان اشک من را بگیرد و قلب جراحت دیده من را التیام ببخشد.  زخمی که هنوز بعد از 28سال هنوز ترمیم نشده است و احساس کمبود او را هنوز در زندگیم احساس میکنم.

امروز که 27 آذر 1391 است  28 سال از آن حادثه تلخ میگذرد و من در از دست دادن آن گوهر شب فروز زندگیم حسرت میخورم.  چون تا زمانی که او را داشتم نمیدانستم که چه دارم ولی وقتی از دستش دادم تازه فهمیدم چه از دست دادم.

روحش شاد و جایگاهش جنت باد.

در پایان همسرم که در نبود وجود مادرم زندگی مشترکمان را آغاز کردیم و همیشه این کمبود را در زندگیمان حس کردیم چند جمله ای را قلم زده اند که خواسته اند در زیر ثبت شود:

بنام خدا

28 سال از درگذشت حاج خانم میگذرد. انسانی که هنوز بعد از گذشت چندین دهه از یادها نرفته و از او به نیکی یاد میشود.

من آن زمان هنوز با پسرشان ازدواج نکرده بودم. حاج خانم 7 ماه قبل از فوتشان به خواستگاری من آمده بودند اما نشد که ما این عزیز را در کنار زندگی مشترکمان داشته باشیم.

حال که 26 سال از زندگی مشترکمان میگذرد خوشحالم که با تامین خواسته ایشان که همانا آرامش زندگی پسرشان بود جامه عمل بپوشانم و همین به من امید میدهد که ایشان از من خشنود باشند.

همانطور که ایشان من را تایید کرده بودند تا با فرزندشان وصلت نمایم بلکه بتوانم از خودشان الگو بگیرم و دنباله روی مشی ایشان که همانا انجام اعمال خیردر راه رضای خدا بوده ، باشم و از خدای سبحان هم میخواهم که به من این توفیق را عطا فرمایند تا پسرم با کسی وصلت نماید که پیرو و دنباله روی آن زن مومنه پارسا باشد تا نهال انجام اعمال خیری را که ایشان کاشتند نسل اندر نسل به درخت تنومندی تبدیل شود تا موجبات رضایت خدای سبحان فراهم گردد.

خدایش ایشان را رحمت نماید و راهش را که دنباله روی مولایشان فرزندان رسول الله بود مستدام باد

رویا ریاضی

27 آذر 1391