یک شب جمعه ای از تابستان ۱۳۶4 بود و من یک جوان ۲۴ ساله تنها در خانه مجردی خود در خیابان دامپزشکی تهران مشغول نگاه کردن به تلویزیون ۱۲ اینچ سیاه سفید خود که آنزمان در حکم یک LCD بود ، بودم. ساعت حدودای ۱۰ شب بود . خیلی دلم گرفته بود و هر کاری میکردم که ازاین دلگرفتگی بیرون بیایم نمیتوانستم.

ناگهان بفکرم رسید که بروم قم زیارت. بلافاصله لباس پوشیدم و رفتم بطرف ترمینال جنوب و وقتی رسیدم آنجا دیدم یک سواری پیکان داد میزند قم ۲ نفر ، قم ۲ نفر ،سوار شدم و بعد از چند دقیقه نفر بعدی و حرکت. ساعت ۱ بامداد جمعه من در کنار حرم حضْرت معصومه (س ) بودم اما متاسفانه مشاهده کردم که حرم تا نماز صبح بسته است. بناچار در کنار مغازه های اطراف حرم نشستم و به حرم خیره شدم.

کم کم احساس کردم خوابم گرفته ، رفتم تکه ای کارتن پیدا کردم و در کنار خیابان پهن کردم و روی آن دراز کشیدم.  صورت من رو بسوی حرم حضرت معصومه (س ) بود و در حال نجوا کردن با ایشان بودم که ناگهان مردی را کنار خودم دیدم که از من سوال کرد :" آیا مشکلی داری که میتوانم برایت حل کنم؟" من در جواب به ایشان گفتم : خیر مشکلی نیست که بخواهد بدست شما حل گردد. و او رفت و من کم کم چشمانم سنگین شد و بخواب رفتم اما سرمای کویری شبهای تابستانی قم نمی گذاشت بخواب سنگین فرو روم هرچند خودم را در هم پیچیده بودم و بحالت جنینی دراز کشیده بودم و دستانم را نیز بین پاهایم قرار داده بودم اما چون نه پتویی نه ملحفه ای ونه لباسی روی خودم نیانداخته بودم سرمای کویری روی تنم نشسته بود.

باصدای اذان نماز صبح از خواب سبک بیدار شدم و با تنی سرد بطرف وضوخانه حرم رفتم و بعدش هم در صف نماز جماعت حرم بودم که به امامت آیت الله گلپایگانی برگزار میشد. سپس زیارت حضرت معصومه(س ) و نماز زیارت و رفتم بطرف قبور بزرگان عصر ما که در رواق حرم مدفون هستند . قبر آنکس که بیشتر از همه توجه مرا جلب کرد قبر شهید مطهری بود بعد از خواندن فاتحه و کمی نشستن کنار مرقد ایشان و فاتحه سر قبر دیگر علما و بزرگان هم عصر ما از حرم خارج شدم. ساعت حدود ۷ صبح بود.

 دوستی در قم داشتم و البته هنوز هم دارم که ایشان روحانی وارسته ای هستند و در دوران زندان با ایشان آشنا شده بودم و  در آن زمان یعنی سال ۱۳۶۵  سالها در حوزه علمیه قم در حال تحصیل بودند. بعد از بیرون آمدن از حرم به ایشان زنگ زدم وبه خانه ایشان رفتم صبحانه را باهم خوردیم . بعد از صبحانه هم بحث و نظر سیاسی ایدئولوژی و بعد هم رفتیم نماز جمعه و بعدش نهار و خداحافظی.

بعد از جداشدن از ایشان سر خیابان اصلی امام خمینی سوار یک اتوبوس شدم که بطرف تهران درحال حرکت بود. چون شب قبل نخوابیده بودم بمحض نشستن در اتوبوس بخواب رفتم که باصدای شاگرد اتوبوس از خواب بیدار شدم که تقاضای کرایه اتوبوس را میکرد. بعداز پرداخت کرایه دوباره بخواب رفتم. دیگر هیچ چیز نفهمیدم تا اینکه دوباره با صدای شاگرد اتوبوس ازخواب بیدار شدم که دوباره تقاضای کرایه اتوبوس میکرد. من که متعجب شده بودم به ایشان گفتم من که یکبار کرایه دادم کرایه دوم بخاطر چیست؟ !! ولی او گفت یعنی چی؟ ما تازه حرکت کردیم هنوز از کسی پول نگرفته ایم چطور شما کرایه را داده اید؟

من گفتم : وقتی از قم حرکت کردیم شما منو بیدار کردید و بشما دادم!!!

او که بسیار حیرت زده شده بود بمن گفت : از قم حرکت کردیم چیه عمو؟؟ تو انگار خواب داری میبینی !! ما تازه حرکت کردیم داریم میریم قم !!! و خنده همراه با تمسخر خودش و دیگر مسافران من را هشیار تر کرد

با شنیدن این جملات او که من تازه بخودم آمده بودم فهمیدم که اتوبوس به تهران رسیده بود و مسافران همه پیاده شده بودند و من همچنان در خواب بودم و بعد از مدتی مسافران جدید قم سوار شده بودند و بعد از پر شدن اتوبوس دوباره بطرف قم حرکت کرده بود و او برای کرایه به مسافران مراجعه کرده بود.

به او گفتم : نگهدار آقا نگهدار. من باید پیاده شم.

راننده و شاگرد راننده و بعضی از مسافران در گیجی بسر میبردند من در وسط اتوبان تهران قم در اون آفتاب داغ تابستان پیاده شدم در حالی که هم خنده ام گرفته بود هم لجم در اومده بود و از خودم عصبانی بودم با هزار گرفتاری به اونطرف اتوبان رفتم و سوار پیکانی شدم تا دوباره به ترمینال جنوب بروم تا از آنجا بتوانم به خانه بروم.