بنام خدای سبحان

شاید تا الان کلمه مشعر را شنیده باشید. این کلمه همیشه با مطالب مربوط به حج شنیده میشود.  چون مشعر یا مزدلفه نام مکانیست در مکه مکرمه که حاجی یک شب را باید در آن وقوف داشته باشد فقط با دوتکه پارچه احرام و دیگر هیچ. این توصیف یک حاجیست از مشعرالحرام :

روز نهم ذیحجه بود.آفتاب که رفت ما هم رفتیم.باید از عرفات بیرون شویم و به سوی مشعر برویم.مشعر چیست؟فعل مکان از ریشه شعور.یعنی سرزمین شعور.عرفات که یادت هست سرزمین شناخت بود.آن را پشت سر گذاشتیم و حالا به مشعر آمده ایم. پای پیاده راه میرویم و میندیشیم.عرفات که شناخت بود را در روز طی کردیم.زیرا برای شناخت ماهیت هر چیز نیاز به دیدن هست.اما مشعر را در شب راه میرویم زیرا برای رسیدن به آن شعور نیازی به دیدن نیست.اینجا باید تامل کرد.اندیشید.راه میروم و فکر میکنم.خسته ام خیلی خسته.در دل شب لای جمعیت عرق ریزان کوله بارم بر دوش میکشم و فکر میکنم

حضور در عرفات آغاز رویشی بود که زود سپری شد. چه زیبا فرمود مولای متقیان علی علیه‌السلام که «بگذارید و بگذرید، ببینید و دل نبندید که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت

حضور در مشعر هم همانند عبور از گذرگاهی است که تنها عقل و خرد را به تسخیر می‌کشاند و جان آدمی را مدهوش خود می‌کند و به قرب الهی رهنمون می‌سازد.

این عظمت فرمان الهی است که هر کسی هستی و از هر کجا که آمده باشی، هر کجای این گیتی خاکی مقیم بوده باشی، با هر رنگ و نژاد و چهره و لهجه‌ای، حالا که می‌خواهی حاجی شوی و به فرمان الهی تن دهی، در شب مشعر تا سحرگاهش باید در این نقطه حاضر باشی تا به کرامت دست یابی و مشمول رحمت الهی شوی.

مشعر برای تو آموزشگاه تمرین بندگی است، جام جان را به سمت و سوی مبدا هستی سوق می‌دهد و تو را به میعادگاه واقعی رهنمون می‌کند و حالا تو حاجی شده‌ای و در منا رمی‌جمرات و قربانی کرده‌ای، در این وادی، ابراهیم اسماعیل را به قربانگاه برد، آن طور که حسین (ع)، اکبر و اصغر و قاسم و عباس را.

سه روز تمام در منا وقوف داری. درنگ می‌کنی اما درنگی زودگذر مثل عبور ابرها در آسمان زندگی. در این سه روز خیمه‌نشین می‌شوی، توقف تو ماندن نیست، سکون نیست. درنگ است برای بازشناسی خویش.

تو مسافری، آهنگ رفتن باید داشته باشی باید سفر کنی و به مقصد برسی، تو می‌دانی بازگشتی خواهی داشت به سوی خدا، به سوی او که من و تو را آفرید. اینجا که درنگ کرده‌ای، بی‌شک صدای گام‌های ابراهیم را می‌شنوی.

باید خم شد و در این راه سنگ جمع کرد.هرکس برای خودش کیسه ای در دست گرفته و از روی زمین سنگ جمع میکند.اینها سلاح ما هستند برای مبارزه فردا.فردا جنگی در پیش داریم.باید به مبارزه با شیطان وجودمان بلند شویم.کدام مبارزه است که دست خالی امکان پذیر باشد؟فرمان داده شده که باید در دل سیاهی شب آرام و ساکت سلاح جمع کنیم.70 سنگریزه بزرگتر از پسته و کوچکتر از گردو....یعنی همان گلوله!!! بیشتر از نیاز باید جمع کرد تا اگر به هدف برخورد نکرد مهمات کم نیاوریم.شوخی در کار نیست. میدانی میخواهی به جنگ کدامین دشمن بزرگ بروی؟...دشمن نفست! شیطان

شب به نیمه رسید و من خسته و کوفته به جایی رسیدم.زیراندازم را گشودم و از شدت خستگی بیحال روی آن افتادم در حالیکه تا آن زمان به هیچ تحولی در سرزمین مشعر دست نیافته بودم.از خود ناامید شده بودم و با خدا صحبت میکردم.هدف از این همه راه رفتن و گذشتن از چند سرزمین را درک نکرده بودم.عرفات را فهمیده و شناخت یافته بودم اما از مشعر هیچ چیز جز خستگی دستگیرم نشده بود.روی زمین دراز کشیدم و با بغض به خواب رفتم

 نیمه شب انگار کسی مرا بیدار کرد.سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود.میلرزیدم و هیچ چیز جز یک پارچه نازک برای گرم کردن نداشتم.در خود مچاله بودم و ترس مرا گرفته بود.بلند شدم و نشستم.تا چشم کار میکرد بیابانی وسیع بود و آدمهایی گره خورده در خود روی خاک و سنگ زیر آسمان سیاه و درسرمای بیابان گرفتار... یکهو انگار به خود آمدم

من...منی که در خانه خود در آرامش و رفاه روی تخت خوابم میخوابم حالا لابلای پیر و جوان غنی و فقیر در سرمای گزنده ای گیر افتاده ام.چقدر حقیر و پست!در برابر عظمت خدا...چقدر کوچکم و ناتوان که حتی نمیتوانم خود را گرم کنم.اینجا میلیادرها ثروت هم دردی از کسی دوا نمیکند.تنها تکه پارچه ای و وجودت همین و بس...

خدایا چقدر بزرگی و من چقدر کوچکم...به چه مینازم.من بنده حقیر تو...ذره ای در برابر بینهایت وجودت...خدایا من کجایم و تو کجایی....اینجا چه میکنم لابلای تلی از زباله و آدمهای رنگارنگ ...لابلای آشغالها و فضولات انسانی...منی که به هر کثیفی رو ترش میکنم اینجا روی خاک با لباس کثیف و بو گرفته و با تنی چرک در خود میلولم تا تنها خود را گرم کنم....مشعرت را فهمیدم....شکر!

صبح اذان از هر گوشه و کنار شنیده شد.بلند میشویم و به جماعت نماز میخوانیم و دوباره بار و بنه میبندیم و پیاده راه میفتیم.این بار به سوی میدان جنگ...مسلح رو به سوی دشمن....منا در انتظار ماست.

اما تا آفتاب ندمیده حق نداریم وارد سرزمین منی شویم.مرز بین مشعر و منا پل محسر است.جایی که در سال عام الفیل پرنده ها بر سر سپاه ابرهه سنگ ریختند و آنها را نابود کردند تا به سرزمین مکه دست نیابند.آنها مردند و حسرت تسخیر مکه را با خود به گور بردند.به همین دلیل به این سرزمین محسر میگویند....

چشمها به سوی افق خیره شده است و همه در انتظار در کنار پل محسر...اولین اشعه خورشید که میتابد صداهای الله اکبر از همه بلند میشود و تو خلایق را میبینی که کفن پوشیده سر از خاک بر میآورند و بلند میشوند و در حقیقت تولدی دوباره  و زندگی ای جدید . وتو یکبار صحرای محشر را در همین دنیا بچشم میبینی که چگونه انسانها دوباره زنده میشوند و یسوی سرنوشت خود روان میشوند ( یوم یخرجون من الاجداث سراعا کانهم الی نصب یوفضون ). اگر بفهمی ، آنجا و آن لحظه بهترین زمان و مکان برای تولد دوباره ات در دنیا خواهد بود و تو آدم جدیدی خواهی شد با روحی نو و نگاهی نو و زندگی ای نو ...

سیل خروشان انسانی تکبیر گویان به سوی منی رهسپار میگردند