بنام خدای سبحان

نمک ( خاطره ای از مرحوم مادرم )

سال 1363 یعنی آخرین سال حیات مرحوم مادرم بهمراه ایشان از انزلی به طرف تهران با اتوبوس به راه افتادیم. در بین راه اتوبوس برای صرف غذا و استراحت در جلوی یکی از رستورانهای بین راهی توقف کرد اکثر مسافرین پیاده شدند ولی چون ایشان مقداری غذا با خود آورده بودند گفتند ما در همین اتوبوس غذا را صرف میکنیم و پیاده نشدیم. وقتی شروع به خوردن غذا کردیم من گفتم که غذا نیاز به کمی نمک دارد و بدین منظور برای گرفتن نمک من به رستوران میروم و رفتم از روی میز رستوران کمی نمک برداشتم و آوردم به درون اتوبوس و با غذا خوردیم. بعد از غذا و کم کم موقع حرکت اتوبوس ناگهان مادر از من پرسید که آیا اون نمکی را که تو از رستوران آوردی به صاحب رستوران اطلاع دادی ؟ و یا ایشان اجازه داده بودند که اینکار را بکنی؟ ومن در جواب گفتم بابا 2 گرم نمک که این حرفها را ندارد بی خیالش باش مادر. ولی ایشان با تحکّم اتوبوس را که میخواست حرکت کند را متوقف کرد و من را فرستاد که به رستوران بروم و از صاحب رستوران حلالیت بطلبم برای 2 گرم نمک که بطور آزاد روی میزهای رستوران برای استفاده مسافران گذاشته شده بود .

من رفتم و به صاحب رستوران گفتم که آقا من کمی از نمک روی میز رستوران را استفاده کردم میخواستم ببینم اگر راضی نباشید پولش رابه شما بپردازم. صاحب رستوران یک نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت اختیار دارید آقا ، چه حرفیه؟ خواهش میکنم این نمک را برای استفاده شما گذاشته ایم دیگر!!

این حرکت مادرم در زمانی که من خیلی هم ادعای مسلمانی داشتم خیلی درس بزرگی برای من بود و حال بخود گفتم که الحق و الانصاف او پیرو واقعی رهبر مکتب ؛ پیامبر مکرم اسلام است و ما فقط ادعایش را داریم.